مرگ و زندگی...
نوشته شده توسط : مجید

 
 
هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم
دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم
به كنارم آمد
بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد.
نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:
ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه
را كه مربوط به توست پشت پا زده.
راست مي گفت.
بروي سنگ قبرم نوشته بودند:
در سال هزار و سيصد و شصت و يك متولد و در سال هزار و سيصد و
هشتاد و سه مرد.
دروغ بود.
سال شصت و يك سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها
مرگ تحميلي در سال هشتاد و سه شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.
روحم اين بار با خنده گفت:
فراموش كن اين مسخره بازيها را.
به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.
راست مي گفت.
من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم.
چه خوابي...چه خواب خوبي.
كاش همه مي فهميدند.
كاش همه مي فهميدند

 

کارو





:: بازدید از این مطلب : 514
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: